وصال حق ز خلقيت جدايي است

شاعر : شيخ محمود شبستري

ز خود بيگانه گشتن آشنايي استوصال حق ز خلقيت جدايي است
به جز واجب دگر چيزي نماندچو ممکن گرد امکان برفشاند
که در وقت بقا عين زوال استوجود هر دو عالم چون خيال است
نگويد اين سخن را مرد کاملنه مخلوق است آن کو گشت واصل
چه نسبت خاک را با رب اربابعدم کي راه يابد اندر اين باب
وز او سير و سلوکي حاصل آيدعدم چبود که با حق واصل آيد
به واجب کي رسد معدوم ممکنتو معدوم و عدم پيوسته ساکن
بگويي در زمان استغفراللهاگر جانت شود زين معني آگاه
عرض چبود که لا يبقي زمانينندارد هيچ جوهر بي‌عرض عين
به طول و عرض و عمقش کرد تعريفحکيمي کاندر اين فن کرد تصنيف
که مي‌گردد بدو صورت محققهيولي چيست جز معدوم مطلق
هيولي نيز بي او جز عدم نيستچو صورت بي‌هيولي در قدم نيست
که جز معدوم از ايشان نيست معلومشده اجسام عالم زين دو معدوم
نه معدوم و نه موجود است در خويشببين ماهيت را بي کم و بيش
که او بي‌هستي آمد عين نقصاننظر کن در حقيقت سوي امکان
تعين‌ها امور اعتباري استوجود اندر کمال خويش ساري است
عدد بسيار و يک چيز است معدودامور اعتباري نيست موجود
سراسر کار او لهو است و بازيجهان را نيست هستي جز مجازي